آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

خستگی از تنم دراومد

دیروز برای بازگشت به خونه سوار یه ون شدم، وقتی همۀ مسافرها سوار شدن و در بسته شد، راننده که پیرمرد مؤدبی بود با صدای بلند گفت: عرض سلام و احترام دارم خدمتتون، بسیار خوش اومدید، خسته هم نباشید.

پ.ن: نمیدونم چرا وقتی لبخند هست باید به ابروهامون زحمت بدیم و اخم کنیم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.