آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

و داستان ادامه دارد .....

نوزده هفته و چهار روز ....

این روزها فکر میکنم فندق داره واسه مامانش بارفیکس میزنه :) تکوناش زیاد شده ماشاله، دیگه تو تاکسی تو خیابون، تو اداره، در هر حالتی که باشم تکوناشو احساس می کنم ولی حیف که نمیشه دستمو بزارم رو شکمم.

برای خودم یه داستان درست کردم از تکون خوردن فندق:

فندق تو بغل فرشتۀ نگهبانش نشسته، که فرشته ازش می پرسه فندق کوچولو، مامانتو دوست داری و فندق هم با هیجان میگه: آره خیلی زیاد

فرشته میگه: فکر میکنی مامانت هم تو رو دوست داشته باشه؟

فندق: معلومه که مامانم خیلی منو دوست داره و عاشقمه :*

فرشته: از کجا انقدر مطمئنی؟

فندق: بزار الان از خودش بپرسم

و فندق برای اینکه به فرشته ثابت کنه مامانش عاشقه یه ضربه توی دل مامانش میزنه و همون لحظه صدای منو میشنوه که بهش میگم الهی قربونت برم.

فندق به فرشته میگه: حالا چطور؟ احساس می کنی دوستم داره؟!

فرشته: من میدونستم که دوستت داره ولی میخواستم تو هر لحظه اینو بدونی و باور داشته باشی

اولین عکس دو نفرۀ ما

امروز دقیقا چهارماه و نیمه که من میزبان یک فرشته بند انگشتی هستم. یک فرشته آسمونی که چهارماه و نیمه دیگه زمینی میشه (انشاله).

انوش اولین عکس دو نفرۀ منو فندقو امروز گرفت. ولی ازین به بعد سر هر ماه عکس می گیریم تا ببینیم فندق چه جوری تو دل من رشد می کنه.

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم

دوست جونا یاری کنید تا من کم کم اسم پسرمو پیدا کنم، هرچی به نظرتون قشنگه پیشنهاد بدید لوطفن :))

فقط نام ایرانی باشه حتما.

قبلا از همکاری شما متشکرم

آذرمی دخت

(دهم بهمن نود و سه) خرید اولین هدیه های آذرمی برای فندقش

جمعه ای که گذشت اولین خریدم رو برای فندق انجام دادم، کلی براش لباس خریدم: چند تا بافت، یه کاپشن سبز خال خالی که پشتش یه خرس چسبیده، شلوار کتان و کلی بلوز خوشگل و کوچولو، شرت عینکی و سرهمی دکمه دار هم خریدم.

وای که چه رنگای خوشگلی دارن این لباسای نوزادی منم واسه اینکه تنوع بشه چند رنگ رو انتخاب کردم، آبی، سبز پسته ای، سفید و صورتی

خیلی حس خوبی بود و کلی لذت بردم از خریدم و امیدوارم همه این حس قشنگو تجربه کنند.

و خداوند از روح خود بر فرزند ما دمید

چهار ماه و ده روز گذشت ...

از امروز دیگه فندق کوچولوی ما علاوه بر جسم، روح هم داره. و ازین به بعد همه چیز رو می فهمه، هر صدایی رو می شنوه و کم کم با صداهایی که از بیرون می شنوه ارتباط عاطفی برقرار میکنه.

خدایا شکرت به خاطر این معجزات عجیب غریبی که اصلا تو مغزم هم نمی گنجه.

دیشب یه ضربه احساس کردم و می تونم با اطمینان بگم که فندق بود چون خیلی از ضربه های قبلی محکم تر و محسوس تر بود و به همین خاطر دوازده بهمن رو به عنوان تاریخ اولین ضربه اش ثبت می کنم.

یه چیز جالبه دیگه هم اینه که فندق خیلی به صدا و صوت واکنش نشون میده. مثلا وقتی انوش کمانچه میزنه فندق هم تکون می خوره :) یا مثلا وقتی یاسین گوش میدم.

وقتی تکون می خوره دستمو میزارم روی شکمم و برای سلامتی همه فرشته های کوچولوی خدا که الان مهمون دل ماماناشون هستن دعا می کنم.