امروز ششمین سالگرد ازدواجمونه. شش سال پیش ما تو حرم امام رضا عقد کردیم.
حقیقتا که عمر مثل برق و باد می گذره ولی من بابت شش سال گذشتم خیلی خوشحال و راضی ام. تو این سالها خیلی چیزا یاد گرفتم، خیلی تجربه های خوب داشتم، از نظر کاری خیلی پیشرفت کردم، ادامه تحصیل دادم و ...
در کنارش روزهای سختم داشتم ولی انصافا خدا وعدۀ واقعی داده که بعد از هر سختی آسانی ست.
حالا بعد از گذشت شش سال من و انوش و پسرمون داریم شیرین ترین سالگرد ازدواجمون رو جشن می گیریم، با بهترین هدیه ای که خدا بهمون داده. امیدوارم که لیاقت همچین هدیه ای رو داشته باشیم و همیشه قدردان این نعمت الهی باشیم.
امسال فندق کوچولو هم در کنار ماست البته الان فقط میتونه با لگد زدن ابراز احساسات کنه ولی ایشاله سال دیگه حتما دستشو تا آرنج فرو میکنه تو کیک سالگرد ازدواج مامانی و بابایی ش :)
قصه بعدی هم که قراره گوش بدیم شهر قصه نوشته بیژن مفیده ... حالا دارم دنبال این قصه های قدیمی صوتی می گردم که اگه بتونم یه کالکشن درست کنم واسه فندقم.
ولی دیروز برای اولین بار بود که فندق یه ضربه زد کف دست بابایی .... فندق کوچولو منو بابایی خیلی خوشحالیم که هستی فقط شرمنده از اینکه هنوز اسم نداری آخه به خدا تصمیم گیری خیلی سخته ...
در راستای تصمیم اولم، این وظیفۀ بسیار
جذاب به انوش واگذار شد و بهم قول داد که اردیبهشت میره و از نمایشگاه کتاب
خرید میکنه، البته فقط برای گروه سنی نوزاد تا راهنمایی، چون از اون سن به بعد انقدر کتاب داریم که تو قفسه ها جا نمیشه و مجبور شدیم بزاریم تو کارتون :( و تصمیم دومم اینکه یه کلکسیون ماشین واسش
درست کنم، البته ازین ماشین کوچیکا که خیلی خوشگل و با نمکن. و در راستای
تصمیم دومم خودم باید آستین بالا بزنم و یواش یواش شروع کنم به خرید.