آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

اولین سفر سه نفره

دیروز اولین سفر سه نفره ما اتفاق افتاد ... آذرمی دخت، انوش و فرآیین

ما قبلا هم یه سفر سه نفره داشتیم  اونم یک روز به عید نوروز ولی اون موقع فرآیین تو دل من بود. البته بیست و یک روزگی یک کم واسه سفر رفتن زوده اما ما می خواستیم بیایم شهرستان که اقوام پدری فرآیین هم ببینند گل پسری منو.

خانواده من از پونزده روز قبل زایمان اومدن تهران که من تنها نباشم و دیروز همگی با هم برگشتیم شهرستان. متاسفانه مسافت  خیلی طولانی بود و پسرم خیلی اذیت شد، با اینکه ساعت پنج عصر حرکت کردیم که یه مقدار هوا خنک تر باشه ولی بازم خیلی گرم بود و طفلی یه بار تو ماشین بالا آورد و در کل از اولین سفرش زیاد لذت نبرد. هوایی هم که نمی شد اومد چون نوزاد زیر چهل روز اجازه پرواز نداره.

تو این روزهای بعد از تولد فرآیین هوای تهران جهنم بود، بی نهایت گرم و کولر اصلا خنک نمی کرد. اما اینجا خیلی هوا از تهران بهتره و از دیروز که اومدیم کولر تو خونه روشن نکردیم با اینکه اینجا یه شهره در حاشیه کویر که خیلی کم بارون می باره حتی تو پاییز و زمستون.

البته بقیه میگند که تا همین دو سه روز پیش اینجا هم هوا خیلی گرم بوده و تازه یه مقداری خنک شده ولی به نظر من نعمت بزرگش آسمون آبی و پر از ابرشه.

فرآیین و بغل می کنم می برم کنار پنجره، آسمونو بهش نشون میدم . همش دلم میخاد دستمو دراز کنم و یه تیکه ابر از آسمون بکنم و بزارم تو دستای کوچولوش.

خدا مهربونی کرد، تو رو سپرد دست خودم ...

امروز ده روزه که فرشته ی ما داره در کنارمون زندگی میکنه، یه زندگی شیرین . البته با بی خوابی های فراوان :)

البته ناگفته نماند که در کل پسر بدی نیست و مامانو باباشو خیلی اذیت نمی کنه، ولی خب شب بیداری های زیادی کشیدم مثل همه مامانهای فداکار، زمانی هم که می خوابید من دلم نمیومد بخوابم و کنارش دراز می کشیدمو مات و مبهوت بهش زل می زدم و اشک می ریختمو خدا رو شکر می کردم آخه به نظرم یه نعمت خیلی بزرگ نصیبم شده .

تو این روزا استرس هم زیاد داشتم. آخه دو روز اول فرآیین شیر نمی خورد و منم مدام استرس داشتم که نکنه قند خونش بیفته.

روز دوم هم که دکتر اومد ویزیتش کنه تو بیمارستان، گفت که یه خورده زرده و باید آزمایش زردی بده. به همین خاطر استرس من بیشتر شد که نکنه شیر نخوره و زردیش بیشتر بشه، روز سوم بردیمش آزمایش. من که دلم نیومد برم واسه همین مادرجونم بردش و همون بهتر که نرفتم چون از هر دو دستش خون گرفته بودند. اون روز دکتر گفت که زردیش خیلی کمه، ولی دو روز بعد که بردیمش واسه واکسن بیمارستان گفت زردیش زیاد شده و باید آزمایش تکرار بشه. فرشته ی معصومم تو یک روز سه تا سوزن خورد یکی واسه واکسن و دو تا هم واسه آزمایش. ایندفعه خودم بردمش نمونه گیری ولی تا تموم شدنش دلم خون شد. بس که گریه کرد و جیغ زد. متاسفانه زردیش زیاد شده بود ولی نه در حدی که بره زیر دستگاه و دکتر گفت تو خونه ازش مراقبت کنید.

روز پنجم هم بردمش برای غربالگری بدو تولد که اون روز هم دوباره یه سوزن زدن کف پاش :( ولی در کل تحمل دردش بالاست عزیز دلم.

خلاصه که این ده روزه اولو روزهای پر از سوزن نامگذاری کردم ولی خب خداروشکر که این ده روز به سلامتی  گذشت.

فرشته بندانگشتی من زمینی شد ...

تاریخ ها همیشه توی زندگی آدم نقش مهمی دارند. اصلا یه جورایی همه مون داریم باهاشون زندگی می کنیم و نفس میکشیم. مثلا من همیشه تاریخ اولین دیدارم با انوش یا اولین باری که باهم رفتیم بیرون یا تاریخ عقد و عروسی و تولدها و این چیزها رو یادم میمونه حتی بدون اینکه جایی یادداشتش کنم اما چند روز پیش یه تاریخ جدید تو قلب من حک شد ..


1394/4/4 

آیین با شکوه زندگیم تو این تاریخ وارد زندگی من و انوش شد و زندگی عاشقانه ما رو هزاران بار عاشقانه تر کرد.

لحظه ای که تو اتاق عمل صدای گریه شو شنیدم اشک از چشمام سرازیر شد. اصلا نمی تونم راجع به حسم چیزی بنویسم چون اصلا نوشتنی نیست. پرستاری که بالای سرم ایستاده بود دستشو کشید روی سرم و گفت الان میارن ببینیش و یهویی پسر خوشگلم رو آوردن کنار صورتم. صورتش گرم بود و داشت گریه می کرد. و بعد هم بردنش که به باباش نشونش بدن.


و در تاریخ 1394/4/4 در ساعت 9:40 صبح روز پنجشنبه، بعد از نه ماه انتظار من یک نفس راحت کشیدم

فقط نمی دونم با لرزش دستم و تپش قلبم و اشک شوقم چیکار کنم

امشب آخرین شبی هستش که پسرک توی دلمه. از فردا من مامان یه فرشته بندانگشتی میشم. اگه بگم استرس ندارم خیلی دروغ گفتم چون تا همین هفته پیش فکر می کردم میتونم طبیعی زایمان کنم ولی نشد.. خب حتما صلاح اینه که من فردا برم زیر تیغ جراحی ...

وسایل پسرم رو از دو هفته پیش تو ساکش چیدم و فردا روز موعوده. نمیدونم چرا همه احساساتم باهم قاطی شده یه چیزی تو مایه های استرس، شوق، هیجان... نمی تونم دقیقا بفهمم چیه ولی هر چی که هست من نه ماهه منتظر همیچین لحظه هایی بودم.

فرشته من فردا از بدن من جدا میشه، یه تیکه از وجودم که نه ماهه با من پا به پا اومده با من خورده، با من خوابیده، با من خندیده و گریه کرده، باهم دیگه رفتیم سر کار و خیلی کارای سخت و آسون دیگه فردا از شکمم میاد توی بغلم..


*** پسر عزیزم دارم لحظه شماری میکنم واسه دیدن و بغل کردنت. امیدوارم از اینکه به این دنیا دعوتت کردیم راضی باشی، این دنیا با همه پستی و بلندی هاش دنیای قشنگیه فقط به شرطی که دیدگاهمون بهش پر باشه از حس زیبایی و شکرگزاری ...

اصلا نگران نباش چون همون خدایی که تو این نه ماه هواتو داشته از این به بعد هم مراقبته، فقط تو رو از بغل فرشته نگهبانت میگیره و میذاره تو بغلم و امیدوارم من لیاقت هدیه ای مثل تو رو داشته باشم. ***

سلامی چو بوی خوش آشنایی

سلام ... سلام

من از بلاگفا کوچ کردم به اینجا

متاسفانه بلاگفا کاربریم رو نمیشناسه و منم تصمیم گرفتم یه دفتر خاطرات عشقولانه جدید بسازم و با انوش و فرآیین کوچ کردیم اینجا، فقط متاسفانه نیمی از مطالب من دیگه تو بلاگفا در دسترس نیست و به همین خاطر مجبور شدم سفر نامه هام رو نصفه نیمه کپی کنم تو وبلاگ جدید تا اینکه اگه خدا بخواد و وقت داشته باشم در آینده تکمیلشون کنم.

امیدوارم خونه مجازی جدیدمون پر باشه از کلی خاطرات خوب و شیرین