اولین خنده فرشته ی نارنینم رو شب دوم تولدش دیدم، که در واقع قهقهه بود و اصلا باورم نمیشد نوزاد دو روزه اینطوری بلند بخنده ، گمونم اون لحظه داشت خواب فرشته های نگهبانش رو می دید.
وقتی فرآیین می خنده احساس می کنم خدا داره بهم لبخند میزنه، هرچی باشه فرآیینم یکی از فرشته های پاک و کوچولوی خداست. اما امروز پسرکم خیلی منو ذوق زده کرد. وقتی از خواب بیدار شد بالای سرش نشستم و بهش گفتم سلام پسرم صبحت بخیر و پسرم هم یه لبخند کشدار تحویلم داد اما این دفعه خنده ش معنی دار بود و به صدای من عکس العمل نشون داد.
پسر نازم اولین خنده ی معنی دارت رو دوازده مرداد نود و چهار در چهل روزگیت به مامانه عاشقت هدیه دادی.
امروز پسرکم یکماهه شد. به همین سرعت یک ماه گذشت اما نه مثل ماه های قبل، این ماه تو زندگیه من پر از خیر و برکت بود چون من تو بغلم یک معجزه دارم، معجزه ای که خیلی عاشقشم و از خدا واسه وجودش هزاران بار سپاسگزارم.
واسه یک ماهگی پسرم نتونستم برنامه ی خاصی داشته باشم که واسش یادگاری بمونه یکی از دلایلش اینه که خونه خودم نیستم و احتمالا تا دو ماهگیش شهرستان بمونم و دوم اینکه هنوز به خودم نیومدم، یعنی خیلی کار عقب مونده دارم که انجامش ندادم و کلا مراقبت از فرآیین خیلی وقتمو پر کرده چون هنوز خیلی کوچیکه و از آب و گل درنیومده که بشه بخوابونمش و تنهاش بزارم. حتی می تونم بگم تو این یک ماه خواب درست و حسابی نداشتم چون مدام باید حواسم بهش باشه اما از تمام این بی خوابی ها هم لذت می برم.
امیدوارم بتونم واسه دو ماهگیش یه کار کوچولو انجام بدم که یادگاری بمونه واسش.
امروز برای ما سه تا روز خوبی نبود. فرآیین بیست و شش روزه شده و باید می بردیمش برای ختنه. دیروز قرار بود ببریم ولی من تا اسم ختنه میومد دلم می لرزید آخه واقعا سخته که نوزاد طفل معصوم جلوی چشمت درد بکشه ولی خب چاره چیه !!! بالاخره که باید انجام می شد و هرچه زودتر بهتر.
خوشبختانه من نتونستم برم چون جلوی مطب دکتر جای پارک نبود و من باید تو ماشین می موندم که اگه افسر اومد ماشینو جابه جا کنم. در نتیجه باز من موندم و مادرجونم و انوش باهم رفتند، مامانم هم که نیومد چون دلشو نداشت ببینه. بعد از اینکه تموم شد و انوش فرآیینو گذاشت روی صندلی عقب دیدم خوابیده. اولش فکر کردم خیلی درد نکشیده ولی بعدش شنیدم که چقدر فندق کوچولوم درد کشیده و جیغ زده ...
داشت اشکم درمیومد ولی خودمو کنترل کردم و همش خودمو دلداری دادم که بالاخره باید اینکار انجام می شد بیچاره انوش هم از غصه سردرد شده بود. بعد از یکساعت هم دوباره پسرکم با جیغ بیدار شد و ما دوتا دست و پامونو گم کرده بودیم. نمی دونستیم چه جوری آرومش کنیم. دیگه داشت اشک جفتمون درمیومد ولی خداروشکر یه کم باز گذاشتیمش و شیر خورد و کم کم آروم شد.
امیدوارم که فرشته های کوچولو هیچ وقت درد نکشن و همه بچه ها در کنار خانواده هاشون سالم و سلامت باشند و لبشون همیشه خندون ...
ولی خوب شد که نرفتم ...
امروز شهر کویری ما میزبان ابرهای سیاه شد، ابرهای سیاهی که آذرخش های پر صدا خبر آمدنشان را دادند. اما این بار این آذرخش ها نه تنها ترسی در دل ما نینداخت که از شدت شوق حضورشان لبخندمان کش آمد. یک باران بیست دقیقه ای با شدت فراوان در گرم ترین فصل سال به غیر از شادی و شور و لبخندی از سر رضایت و شکرگزاری چیز دیگری همراه ندارد.
از شوق دیدن بارون با دختر عموم رفتیم تو بالکن ایستادیم و دستامونو دراز کردیم به سمت آسمون ولی فقط ما تنها نبودیم چون بقیه همسایه ها هم اومده بودند پشت پنجره یا توی کوچه، همه ذوق زده بودند آخه اتفاق نادری بود، بارون پربرکت ساعت دو بعداز ظهر وسط تابستون توی شهر کویری ما...
دخترخاله ام می گوید فرآیین با خودش برکت آورد. به گمانم حرف معقولیست چون هرچه باشد فرشته ی بندانگشتی خداست روی زمین. مثل تمام فرشته های دیگری که با قدمشان خیر و برکت به شهرشان می برند.
منو انوش توی شونزده روزگی باهم فرآیین رو حموم کردیم البته خب حسابی هم استرس داشتیم که مبادا بچه از دستمون سر بخوره. انوش رو زمین نشست و یه حوله رو پاش پهن کرد و فرآیین رو گذاشت روی پاش و منم سر و بدنش رو شستم.
بعدن که انوش برای دوستاش تعریف کرد خیلی تعجب کردن و دو سه نفرشون می گفتن ما اصلن جرات نداشتیم بچه مونو تا هف هشت ماهگی بغل کنیم. چه برسه به اینکه حمومش کنیم.