کلاس کنکور ما ده جلسه برگزار شد. بعد از آزمون ما تا سال بعد، همدیگر رو ندیدیم.
دی ماه هشتادو شش بود که کاری در زمینه چاپ باتیک برام پیش اومد و دنبال می گشتم که از یه نفر راهنمایی بگیرم. داشتم تو گوشیم دنبال شماره می گشتم که چشمم به اسم انوش افتاد. بهش زنگ زدم و اونم منو راهنمایی کرد.
چند روز بعد که کارم با موفقیت انجام شد، پیغام دادم و ازش تشکر کردم چون گفته بود نتیجه کارو بهش اطلاع بدم.
و دوباره ارتباطمون قطع شد به مدت دو ماه. تو این مدت سیم کارت من سوخت و زمانی که سیم کارت جدیدم رو فعال کردم چند تا پیغام انگلیسی برام اومد به خاطر فرمت گوشی. همه رو نخونده تایید کردم که یه دفعه چند تا پیغام آخرم که قبل از سوختن سیم کارت ارسال کرده بودم، دوباره ارسال شد.
پیغامی که واسه انوش ارسال شد همونی بود که بابت تشکر براش فرستاده بودم. مسلماً پیغام تکراریه من به جواب نموند ...
و اونجا بود که اولین استارت رابطۀ ما زده شد.
اواخر شهریور بود که نتایج کنکور اومد، مجاز شده بودم: رشتۀ مجسمه سازی و گرافیک، ولی کنکور هنر با بقیه کنکورها فرق داشت چون دو مرحله ای بود و باید برای آزمون عملی آماده می شدم.
از همون لحظه اول شروع کردم به یافتن کلاس کنکور و به چند جایی سر زدم و حتی چند جلسه در کلاس ها شرکت کردم اما از روند کار اساتید راضی نبودم.... چه روزهای پر استرسی بود.
از اونجایی که دخترخالم هم مجاز شده بود البته مجسمه سازی، یک شب که با استرس رفتم تا بهش خبر بدم که وضعیت کلاس ها خوب نیست و باید بی خیالش بشیم، پسر خالم گفت دوستی داره که در دانشگاه، هنر تدریس می کنه و اگه بشه ازش درخواست کنه تا برای ما کلاس خصوصی بزاره. ما هم از خدا خواسته قبول کردیم ... حالا مونده بود موافقت استاد.
روز بعد دخترخالم تماس گرفت که ظاهرا قبول کرده و از همان بعدازظهر باید کلاس شروع می شد چون وقت خیلی کم بود.
و اون شب یکی از شبهای آبان ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج بود که من برای اولین بار همسر آینده ام رو دیدم.
اونجا من یه دختر شیطون نوزده ساله بودم :))))
دیشب شاهنامه خوانی من و معجزۀ دورنم آغاز شد و انشاله تا پایان سه ماهه دوم ادامه داره.
جهـاندار پیش جهان آفرین | نیایش همی کرد و خواند آفرین | |
که اورا فروغی چنین هدیه داد | همین آتش آن گاه قبله نهاد | |
یکی جشن کرد آنشـب و باده خورد | سده نام آن جشن فرخنده کرد |
اولین چیزی که دیدم دستهای کوچکی بود که آرام بالا و پایین می رفت. فکری شدم که درست دیده ام یا نه!!!
ولی واقعیت داشت و بعد از چند ثانیه در صفحه روبرویم یک معجزه دیدم: فتبارک الله احسن الخالقین.
یک فرشته هفت سانتی متری با قلبی تپنده : انگار اسبی سفید و سرمست در دشت درونم می دوید
و حالا بیش از هر وقت دیگری از دنیای درونم راضی ام، از اسبی که می دود و امیدوارم که همیشه سرحال و خوش خرامان بدود.
به زمانی که برای اولین بار انوش را دیدم، در قالب استادی سخت گیر که مدام از شاگرد طرح می خواست ....
حالا فکری ام که اگر در آن لحظه کسی دستی بر شانه ام می زد و می گفت:
آذرمی دخت، نه سال دیگر منتظر تولد فرشته ای هستی که پدرش همین معلم سخت گیر است بی گمان در جا خشکم می زد.
حقیقتا زندگی فرآیند عجیبی ست و به قول سهراب «بال و پری دارد با وسعت عشق»
زندگی، محصولی ست که مانند یکسری مواد در یک لولۀ آزمایشگاه ریخته می شود و در نهایت محلولی می شود سرشار از حس بودن و من چقدر بابت محلول زندگی ام دل شادم و شکر گزار.