آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

حسم دقیقا مثل روز اول مهر بود

دیروز اولین روز بازگشتم به کار بود. شش ماه مرخصی زایمانم در چشم برهم زدنی تموم شد و من راهی اداره شدم. از شب قبل حس روز اول مدرسه رو داشتم. همون حس نه چندان خوشایندی که هفته های اول مهر به آدم دست میده. دوری از پسرک لپ گلی و همیشه خندون هم این حس رو ناخوشایندتر کرده بود. البته دیروز انوش تعطیل بود و پیش پسرک موند و از امروز پیش پرستار می مونه. 

 دیروز بعد از حدود یکسال و نیم سوار مترو شدم و اصلا باورم نمیشد که ساعت یک ربع به هشت مترو خلوت باشه. کلا نیم ساعت مترو سواری کردم و دقیقا جلوی خروجی مترو سوار تاکسی خطی و کل مسیرم حدود پنجاه دقیقه طول کشید. باورم نمیشد انقدر خوب و تقریبا بدون دغدغه برسم به محل کارم. 

یه پست گذاشته بودم تو خرداد ماه در خصوص تغییر مکان اداره و دور شدن راهم و استرس و حرصی که اون روزها خوردم. ولی دیروز متوجه شدم که چقدر الکی خودمو اذیت کردم به خاطر مسافت، چون خیلی راحت تر از مسیر قبلی رسیدم. یه نکته مهمش اینه که تو مترو دیگه شاهد ترافیک وحشتناک و صدای بوغ ماشینا نیستی و طبق برنامه ریزی زمانی به مقصد میرسی. اینارو گفتم که بگم از الان به خاطر آینده نگرانی به خودتون راه ندید چون همه چی درست میشه و هر چیزی که در زندگیه آدم پیش میاد به یه اتفاق خیر ختم میشه. 

دیروز وقتی رسیدم خونه و درو باز کردم فرآیین روی پای انوش نشسته بود و تا چشمش به من افتاد شروع کرد به خندیدن. وای که چقدر تو این هفت ساعت دلتنگش شده بودم. بدو بدو رفتم لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو حسابی شستم و بغلش کردم اونم کلی ذوق زده شده بود. جدیدا یاد گرفته وقتی میخاد به هر حرکتی پاسخ بده و جلب توجه کنه ادای سرفه کردن درمیاره و خلاصه حسابی خودشو واسه مامان بابای عاشقش لوس میکنه. به خاطر دوری این چند ساعت، دوست داشت بغلم بمونه و  شیر بخوره نه به دلیل گشنگی، به خاطر همین زیادی شیر خورد و بالا آورد.

دیشب به اندازه تمام روزهایی که خونه بودم کار داشتم. پختن نهار فردا، حموم کردن فرآیین و رسیدگی بهش، جمع و جور کردن خونه و کلی کارای خرده ریزه دیگه. انوشم که از سر شب درگیر نصب کردن دوربین مداربسته بود. و اینگونه بود که سه تایی ساعت دوازده و نیم نیمه شب از فرط خستگی بیهوش شدیم.


شش ماهگی و موعد واکسن

دیروز فرآیین شش ماهه شد و نوبت واکسنش رسید و من از  همون اول صبح که بیدار شد شروع کردم براش ماجرای واکسن و مفید بودن و سلامتی رو تعریف کردن. 

وقتی سوزنو زد تو پاش چندتا جیغ کشید و یه چیزایی هم گفت که گمونم فحش بود :)

امروز در راهرو مرکز واکسیناسیون کلی فرشته دیدم. فرشته هایی که همین تازگی ها زمینی شده بودند و منتظر نوبت واسه انجام غربالگری بدو تولد. خیلی دل تنگه روزهای اول تولد فرآیین شدم و وقتی به اون کوچولوها نگاه می کردم به انوش گفتم من اصلا باورم نمیشه فرآیینم همینقدر کوچولو بوده. البته فرشته های همسن فرآیین هم بودن که اونا هم شیرینیه خاص دیگه ای داشتند.

حقیقتا امروز من به خاطر واکسن فرآیین روز خوبی نمی شد اگر چندتا معجزه رو باهم یکجا نمی دیدم.


اندر حکایات دورهمی های شبانه

دیشب دورهمی دیگه ای رو تجربه کردیم از نوع سفره خونه ای. توی این روزو شبای آلوده و پرترافیک تهران هرچقدر آدم کمتر از خونه بیرون بره مسلما بهتره ولی خب کمتر ازین فرصتا پیش میاد که همگی وقت آزاد داشته باشیم و بتونیم دور هم جمع بشیم. در نتیجه فرصت های این شکلی رو باید مغتنم شمرد. 

شب خوبی رو تجربه کردیم و خوش گذشت خداروشکر ولی من به خاطر وجود دودقلیون و پیپ و اسپند و ... خیلی نگران ریه های فرآیین شدم. وقتی هم آدم میره توی جمع نمی تونه به خاطر شرایط خودش بقیه رو محدود کنه، در نتیجه در اوج خوش گذشتن یه استرس و دل نگرانی همیشه با پدر و مادر با ملاحظه ای مثل من و انوش هست.

امیدوارم پسرک دلربای من اذیت نشده باشه.

پاره خط لغات

امشب یعنی در واقع دیشب، برای پسرک کیک  پختم به مناسبت جشن کلمه که قرار بود شب یلدا باشه. 

چندتا از دوستای خوبمون هم مهمونمون بودند و در کنار هم کیک و دسر خوردیم.

امیدوارم بتونیم به مناسبت تمام شیرین کاری های فرآیین براش یه کار یادگاری انجام بدیم.

دیشب ساعت سه نیمه شب فرآیین بی خواب شده بود و توی تاریکی صداهای هیجان انگیزی درمی اورد و دقیقا ساعت سه و پونزده دقیقه گفت: دده. منم از شدت ذوق زدگی تو خواب و بیداری گوشیمو برداشتم و صداشو رکورد کردم.

حالا دیگه نظام کلماتش از نقطه تبدیل شد به پاره خط و ایشاله خیلی زود تبدیل بشه به دایره. دایره لغات فرآیین 

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد

فکری ام برای شادی های زودگذرمان. شادی هایی که اگر چه زود میگذرند اما در ذهن ها و قلبهایمان ماندگارند. و یلدا بهانه ایست برای این شادی های زودگذر اما به یاد ماندنی.

قرار بود برای پسرک، شب یلدا جشن کلمه بگیرم اما برنامه تغییر کرد و با دوستانمون دور هم جمع شدیم و یلدا رو جشن گرفتیم. یک یلدای به یاد ماندنی که تا شش صبح اول دی ادامه داشت. حافظ خوندیم. ساز زدیم ، خوندیم، خندیدیم و خلاصه کلی خاطره خلق کردیم. 

تو جمعمون اما یک فرشته بندانگشتی حضور داشت که همه عاشقش شدن. هرچند که این فرشته تا یه خورده صدای آواز خوندن بالا می رفت ساز ناسازگاریشو کوک می کرد و لب های کوچولوش غنچه می شد و آماده گریه ولی خب کم کم عادت کرد و تا صبح با ما بیدار بود و سر حال 

اولین فال حافظ پسرک رو کنار گوشش زمزمه کردم و خنده های پر از مهرشو به فال نیک گرفتم:

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم

 گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم