آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آخه با چه روحیه ای مردم رو تشویق به ازدیاد جمعیت می کنن

بالاخره یک ماه از اشتغال به کار من گذشت و  پیگیر کارهای مرخصی زایمان و دریافت حقوق شدم. خدارو شکر این بار خیلی اذیت نشدم در حدی که فقط یکسری مدارک بردم بیمه و یه نامه ی تایید کارفرما گرفتم، دادم اداره امضا زد و بعد یک تاییدیه ی شماره حساب از بانک و بعد هم تحویل مدارک به بیمه و فرمودند چهل روز دیگه به حسابت واریز میشه، با کسر سی درصد از حقوق پایه ...
قسمت غم انگیز ماجرا اینجاست که از زمان زایمان حقوقت قطع میشه و بعد از گذشت شش ماه باید برگردی سر کار و یکماه هم صبر کنی تا بیمه ی جدید از طرف کارفرما برات رد بشه و بعد که اقدام میکنی باید چهل روز دیگه صبر کنی. به راحتی آب خوردن سهم بیمه رو ماه به ماه از حقوقت برداشت می کنن ولی موقع بازپرداخت شامورتی بازی درمیارن و  قسمت بدتر هم اینکه گیر میدن چرا حقوقت یهویی رفته بالا و ما به نرخ حقوق پایه ی قانون کار بهت بازپرداخت میدیم البته بعد از کسر سی درصد. یعنی مثلا  خیلی به من لطف کنن و سرم منت بزارن  حدود چهارتومن حقوق این شش ماهم میشه.

پ.ن: بازهم باید خدارو شاکر بود چون پارسال که چهارده روز مرخصی استعلاجی گرفتم اول رفتم بیمه یوسف آباد مدارک بردم بعد فرستادن بیمه ی روبروی شهرک اکباتان برای تایید پزشک معتمد که یک روز باید وقت میزاشتی میرفتی نوبت میگرفتی برای هفته ی آینده ش، روز موعود رسید و رفتم همون آزادی برای تایید پزشک، ساعت دو نوبت داده بودن اما پزشک معتمد ساعت چهار تشریف آوردن و چهل نفر هم توی صف، یعنی حدودا شش هفت ساعت الافی و فوت وقت. بعد از اون هم رسید دادن که ببرم بیمه یوسف آباد بزارم تو پرونده. بعد یوسف آباد بهم نامه ی تایید کارفرما داد که ببرم تایید کنم و یه معرفی نامه به بانک رفاه برای افتتاح حساب. این کارها رو انجام دادم بردم بیمه. دوباره یه فرم دادن که ببرم بانک و شماره حسابمو تایید کنم و دوباره تحویل به بیمه و بعد از اون بیست روز کاری طول کشید تا بعد از کسر سی درصد دویست هزار تومن ریختن به حسابم. حدودا سیصد تومن تو این رفت و آمد خرج کردم تا دویست تومن ازشون گرفتم

این روزهای فرآیین

این روزها فرآیین روبه راه تر شده و گمونم دیگه داره شرایط رو می پذیره. پرستارش میگه چند روزیه که هم آرامشش برگشته و هم خوابش تنظیم شده. غذاشو هم خیلی خوب میخوره ماشاله. الهی قربون پسرکم بشم که انقدر هم گلابی دوست داره.

از اول دی ماه فرآیین شروع کرد به غذا خوردن و به توصیه دکتر از دو قاشق غذاخوری لعاب برنج شروع شد و الان تبدیل شده به یه سوپی شامل برنج، هویج، سیب زمینی و قلم شتر. از میوه ها هم اول سیب و الان گلابی و دو سه روزی هم موز خورده. یه شیشه کوچیک هم شیر مادر میخوره. این کل تغذیه ش هست تو زمانی که من نیستم و وقتی من از سر کار برمی گردم حتی با وجود سیر بودن بازهم به من می چسبه و با ولع شیر می خوره.

از خاصیت های مادر بودن اینه که حتی اگر یک ساعت از فرشته ی بندانگشتیت دور باشی انگار یک ماه ازش دور بودی و وصف حال این روزهای من اینطوریه. وقتی برمیگردم و فرآیین و بغل می کنم دیگه دوست ندارم بزارمش زمین.

پیام پرمحتوای ایشون: «من میگم آزرمی معنی شرم میده ولی حالا که قبول نمی کنی تو خریت خودت بمون»

زمانی که تازه وبلاگ نویسی رو شروع کرده بودم یکی از خوانندگان گیر به اصطلاح سه پیچ داده بود که املای آذرمی دخت اشتباهه و باید آزرمی دخت بنویسی ...

خلاصه ما برای ایشون توضیح دادیم و ایشون اصرار ورزیدن که آزرم به معنی شرم میشه و املاش اینطوریه ... و من بازهم توضیح دادم که خواننده ی گرامی نام من به معنی شرم نیست بلکه آذرمی به معنی مفتخر و محترم هست و آذرمی دخت به معنای دختر شخص محترم ...

ولی ایشون همچنان اصرار داشتند که نامت اشتباه املایی دارد. در این راستا من پستی گذاشتم و برای ایشون رسم الخط زبان پهلوی ساسانی رو در رابطه با این نام به تفصیل توضیح دادم و اینکه بساط ز و ذ و امثال این حروف فقط در لغات فارسی اینچنین است وگرنه که در زبان پهلوی ساسانی چند ز و س و ق با این رسم الخط وجود نداشته و تفاوتی از نظر معنایی بین آزرمی و آذرمی وجود ندارد  ...

و ایشون در نهایت هم قانع نشدن و فرمودند که ما هفت جدمون فامیلشون آزرمی هست و از عهد بوق همینطوری می نوشتند و معنیش می شده شرمگین...

آخرین پیامش باعث شد من یاد بگیرم توضیح واضحات و نقل تاریخچه برای آدمهایی که بی دلیل و بدون داشتن هیچ حقی علاقه دارند آش بقیه رو هم بزنند کاری بسیار عبث است و توهین کردن در یک وبلاگ که فکر میکنم جز حریم های دوستانه ی نویسنده هست هیچ معنی و مفهومی جز بی شعوری اجتماعی و فرهنگی ندارد.

غم غریبی و غربت چو برنمی تابم

مدتیست ذهنم مشغول مهاجرت کردن از تهران است. این شهر دوست داشتنیه آلوده با هزاران فراز و نشیب. حسابِ احساس و جوگیری و این حرفا نیست، حساب دو دو تا چهارتاست. 
هزینه و اجاره های بالا، آلودگی هوا که قاتل زیرپوستیه همه ی پایتخت نشینان شده، ترافیک و خستگی های طاقت فرساش، دوری از خانواده، هزینه پرستار و از همه مهمتر دوری از پسرک لپ گلی ....

به نظرم اینا دلایل موجهی هستند برای مهاجرت از تهران. هر روز صبح که دارم از خونه میزنم بیرون انگار یه تیکه از قلبمو خونه جا میزارم و تا زمانی که میرسم به خونه خیالم راحت نیست. میدونم که اینا خاصیت مادر بودنه اما وقتی میتونیم از دغدغه ها و استرس ها مون کم کنیم، چرا که نه؟
من برای مهاجرت مشهد رو انتخاب کردم چون هم امکانات شهر بزرگ رو داره و هم به خانواده هامون نزدیکه و به مراتب هزینه های زندگی تو مشهد از تهران خیلی مناسب تره.
تقریبا دوسالی تجربه ی زندگی در مشهد رو دارم چون دوران دانشجویی م رو اونجا گذروندم. در راستای اینکه انوش با مهاجرت موافق نیست نمیتونم جدی تر به این مسئله فکر کنم و نگرانم که اگر اصرار کنم و بعد از مهاجرت نتیجه موردنظرمون حاصل نشه احتمالا شرمنده انوش میشم ولی از طرفی هم دلم برای فرآیین میسوزه که تو این شهر آلوده و غریب مجبوره عاطفی ترین دوران زندگیشو با پرستار سپری کنه.

الان حساب دلتنگی و غم غربت هم به اون چرتکه اضافه شده و امیدوارم خدا یه راه خوب پیش پامون بزاره یه راهی که به خیر و صلاح سه تا مون باشه بدون هیچ گونه احساس پشیمونی.
خدایا هیچ کس رو از کرده ش پشیمون نکن.

بنشین ای گل، به کنارم بنشین

دیروز پرستار فرآیین براش مشکلی پیش اومد و نتونست بیاد. از شانس خوبم خواهر و پدری تهران هستن و پسرک دیروز پیش اونا موند، البته انوش هم این روزها در حالت نیمه تعطیلی به سر می بره. ظاهرا  دیروز  به پسرک زیاد سخت نگذشته و همه چی بر وفق مراد بوده خدا رو شکر. دورش که شلوغ باشه کمتر دلتنگی میکنه.

اولین بار که فرآیین تونست بشینه همین چند شبه پیش بود یعنی یازدهم دی ماه. بین من و انوش روبروی سفره نشسته بود و به ما که مشغول شام خوردن بودیم زل زده بود و دهنشو مزه می کرد. البته انوش براش توضیح داد که ایشاله تا سال دیگه میتونه از خوراکی هایی که ما می خوریم بخوره ولی خب شما از دل خودت برو تو دل بچه، وقتی ببینی مامانو بابات دو لپی دارن غذا میخورن و تو فقط باید نگاه کنی چه حالی بهت دست میده. البته هراز گاهی هم به خاطر اینکه نمیتونست تعادلشو حفظ کنه به یه طرف غش می کرد.

دیشب اما پسرکم تونست کامل بشینه و اولین عکس نشستن شو  گذاشتم تو اینستا

** پسرک گلم پونزده دی ماه، توی شش ماه و یازده روز تونستی بدون کمک بشینی.