آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

یعنی عاشق نوآوریش شدم تو انتخاب اسم

یکی از بستگان که حدودا شصت سالی سن دارند دو تا مرغ دارند به نام های بَسان و بَلبسان

و گاه و بی گاه در حال صدا زدن و معاشرت کردن با آنها

و دست آخر در جهل خود، به دیار باقی شتافت

فلسفۀ این بانوانی که چادر می پوشند به انضمام مقنعه

و زیر چادر کلیپس میزنند به ارتفاع برج ایفل

و خط لب پر رنگی می کشند کیلومترها دورتر از خط لب واقعی شان

و ابروهایشان را اندازه یک بند انگشت سبابه خود کوتاه می کنند

فلسفه ای بود که دیوید هیوم تا ثانیه هایی قبل از مرگش هم در پی یافتن آن بود

نگذاریم مرگ ریحان بچیند

امیدوارم زندگی دوباره را به ریحانه جباری ببخشند.

دست های پر توان، برس به داد این ناتوان :)

کلی کار عقب افتاده دارم که انجام نداده ام: باید مقاله ام را تکمیل و ارسال کنم، کتابم را سر و سامان بدهم، سفارش جدیدم را استارت بزنم، مدارکم را برای درخواست آی دی به دانشگاه جامع ببرم و ... هزاران کار نیمه کارۀ دیگر

جالب اینکه قسمت های اصلی این کارها انجام شده و تنها مرحلۀ نهایی مانده که آن هم حسش نیست. از این حسِ بی حسی ناراحتم ولی ...

امیدوارم این بی حسی تا آخر هفته تمام شود و من بتوانم کارهایم را در هفته آینده ردیف کنم.

پ.ن: بعضی وقتا که میبینم هیچ غلطی نمیتونم بکنم، یاد این میفتم که آمریکا هم از همین جا شروع کرد.
دلم یه کم آروم میشه !!!!!!

یک آرزوی نهفته در قلبم بود و یهویی برآورده شد

همین دوشنبۀ هفته گذشته بود که داشتم به همکارم می گفتم: تا همین چند سال پیش و زمانی که در مشهد دانشجو بودم حتما دو هفته یکبار به حرم امام رضا می رفتم ولی الان شاید حدود یک سال و نیمی ست که فرصتی پیش نیامده ... راستش را بخواهید این بار واقعا دلم تنگ شده بود.

حوالی ظهر بود که تماسی داشتم مبنی بر اینکه پنج شنبه باید برای انجام مصاحبه در مشهد باشم.

و پنج شنبه شب بود که روبروی حرم ایستادم، سلام دادم و از صمیم قلب سپاسگزاری کردم برای این فرصت طلایی