از همین ضربه ها سر درددل مادر باز شد و
شنیدم که میگفت پسرش نمی تواند صحبت کند، قدرت تکلم ندارد از همان بدو تولد
و پولی هم ندارد برای معالجه اش. و بعد از مکالمه ای دخترک به او گفت که
کمکش می کند تا پسرش را به گفتاردرمانی ببرد. شماره اش را بر روی کاغذی،
برای مادر نوشت و تاکید می کرد که حتما با او تماس بگیرد. بعد هم کیسه میوه
ای را از کوله اش درآورد و به پسر داد. دخترک پیاده شد و من هم پشت سرش. دست بر شانه اش زدم و گفتم که زیپ کوله اش باز مانده و وسایلش در حال ریختن است. .... و من در مسیر برگشتن به خانه زمزمه می کردم: مثل تصویر ماه تلخ تبعیدی
که رو تالاب این پس راهه افتاده
مثل این ساکت دلگیر آواره
که تن واکرده رو دلتنگی جاده
مارو با قطره ی اشکی
میشه لرزوند و ویرون کرد
ما رو با بوسه شعری
میشه ترانه بارون کرد
مثل پروانه ای در مشت
چه آسون میشه مارو کشت