سکه های دورۀ اسلامی به استقبالم آمدند. در کف دستم نشستند و به من چشم دوختند. تابلوی نقاشی پشت شیشۀ فتحعلی شاه قاجار،
ده دقیقه ای مات و مبهوت فقط نگاه بود و نگاه، آخر علی اشرف باوجود هیچ
پرسپکتیوی مرا به اتاق شاه نشین فتحعلی شاه برد. محمدعلی شاه را دیدم و
ناصرالدین شاه را ملامت کردم به این خاطرکه مدال ها و درجه های زیبای سر
شانه هایشان جلوی چشمانم بود و آنها را به خاطرم می آورد. پادشاه اسطوره ای ام «خسروانوشیروان عادل» مرا به دیدن قفسه های بعدی فرامی خواند. آخر در قفسه های بعدی سکه های ساسانی انتظارم را می کشیدند. از اتاق
کناری صدای کشش قلم نی بر کاغذ می آمد. آلبوم های خوشنویسی را دیدم و
دفترچه ای پر از خط ناخنی. با هر تورقی لذت سراپایم را فرامی گرفت. از قفسه
های انتهایی رنگ بیرون می زد، قرمز روناس و سبز یشمی، تا به حال اینقدر قلم
دان لاکی قاجاری در کنار هم ندیده بودم. قلم دان هایی که در جوار هم
داستان ها روایت می کردند. گلدان های
سنگ مرمر عظیمی را دیدم که خاطرات عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه را
روایت می کردند چون آنها نیز زینت بخش آن جشن باشکوه بوده اند. دیگر بوی فلز تمام نفسم را پر کرده بود آخر هزاران سکۀ تاریخی دیدم از هخامنشی تا پهلوی، از هرکدام صدایی می آمد، صدایی از اعماق تاریخ. پنج شنبه به تاریخ سفر کردم، سفری که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و حتم دارم که دیگر تاریخ مرا رها نخواهد کرد.