آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

سفر به شهر ناشناخته های تاریخی «قزوین»

روز پنج شنبه نوزده تیر نود و سه ساعت هفت و نیم صبح راهی قزوین شدیم. از همون اول همه چی خوب شروع شد؛ تهران بدون ترافیک، جادۀ خلوت و هوای عالی اونم وسط تابستون، و نه و نیم وارد قزوین شدیم.

یه نقشه از کمپ گردشگری گرفتیم و شروع:

موزه مردم شناسی و حمام قجری: البته که از همون لحظۀ ورود به قزوین، شهر و شهرونداش رو تحسین کردیم به خاطر تمیزی و انضباط ولی حمام قجری این تحسین و دو چندان کرد (یادتونه که از موزۀ مردم شناسی یزد شاکی بودم). همۀ فضاها خوب و مرتب و همه چی سرجای خودش با ترتیب درست و چقدر خوب مرمت شده بود. سرشار از انرژی مثبت از حمام بیرون اومدیم و تصمیم گرفتیم تا بخش مرکزی شهر قدم بزنیم.

در مسیر پیاده روی به مسجدالنبی رسیدیم. یه مسجد با صحن خیلی بزرگ با کلی شبستان که چهارتا خروجی به چهار نقطۀ اصلی شهر داشت. یکی از خروجی ها به کوچه ای وصل بود که با طاق بندی تزیین شده بود و بعد از طی کوچه وارد کاروانسرای عظیمی شدیم.

چه فضایی، چه رنگی و چه آرامشی بود تو کاروانسری سعدالسلطنه، احساس آرامش تو تک تک آجرکاریاش موج میزنه و این آرامشو منتقل میکنه به آدم؛ و من اینو از نگاه همه میخوندم، نگاه هایی که پر از لبخند و تحسین بود. دو ساعتی قدم زدیم و من همش مسافرایی رو میدیم که با شترهاشون میومدن تو حیاط شترخان حیوونا رو تحویل میدادن و میرفتن یه حجره هاشون و استراحت میکردن و تو سرای قیصریه یه سری تاجر بودن که  اجناسشون و معامله میکردن و تمام ماجراهایی که تو یه کاروانسرای قجری ممکن بود اتفاق بیفته مثل فیلم تو ذهنم به نمایش دراومده بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.