دیشب شاهنامه خوانی من و معجزۀ دورنم آغاز شد و انشاله تا پایان سه ماهه دوم ادامه داره.
جهـاندار پیش جهان آفرین | نیایش همی کرد و خواند آفرین | |
که اورا فروغی چنین هدیه داد | همین آتش آن گاه قبله نهاد | |
یکی جشن کرد آنشـب و باده خورد | سده نام آن جشن فرخنده کرد |
اولین چیزی که دیدم دستهای کوچکی بود که آرام بالا و پایین می رفت. فکری شدم که درست دیده ام یا نه!!!
ولی واقعیت داشت و بعد از چند ثانیه در صفحه روبرویم یک معجزه دیدم: فتبارک الله احسن الخالقین.
یک فرشته هفت سانتی متری با قلبی تپنده : انگار اسبی سفید و سرمست در دشت درونم می دوید
و حالا بیش از هر وقت دیگری از دنیای درونم راضی ام، از اسبی که می دود و امیدوارم که همیشه سرحال و خوش خرامان بدود.