آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

آذرمی دخت

عاشقانه های یک زندگی آرام

مهاجرت از شرق به غرب تهران

دیروز خیلی روز سختی بود. ما حدود یک هفته س که داریم خورد خورد وسایلو جمع می کنیم و تو کارتن می پیچیم ولی هرچی جمع کردیم تموم نمی شد. نمیدونم چرا انقدر وسیله داشتیم. اصلن چه جوری این همه وسیله رو تو خونه ی شصت و پنج متری جا داده بودیم :).

تو مسیر هم حدود دو ساعت تو ترافیک همت گیر کردیم و من هزار بار لعنت فرستادم به ترافیک تهران. پیاده کردن وسایل خیلی زمان نبرد و کلن یکساعته تمام وسایل روگذاشتن تو خونه ولی خب تازه ماجرا شروع شده. چیدن و جا دادن این همه اثاثیه.

همون دیشب با کمک خواهر و شوهر خواهر انوش یه خورده آشپزخونه رو سر و سامون دادیم و یه سری وسایلش رو جا به جا کردیم. امروز صبح انوش رفت دانشگاه و مهمون ها هم که واسه کمک به ما از شهرستان اومده بودن برگشتن. و اونجا بود که من حسابی دلم گرفت. یه خونه ی جدید بهم ریخته و آشفته، یه محله ی جدید، و من که داشتم با فرآیین تنها می شدم.

از اونجایی که خونه ی جدید خیلی به خونه ی پسرخاله م نزدیکه تصمیم گرفتم برم اونجا که تا شب تنها نباشم. آخه تو خونه هم تنهایی کاری از دستم برنمیاد. فرآیین حسابی شیطون شده و اگر قرار باشه تو این همه وسیله ولش کنم خدا نکرده بلایی سر خودش میاره و ممکنه چیزی روبندازه رو خودش و هم اینکه طفلی اذیت میشه تو این همه وسیله حتی نمیتونه درست حسابی راه بره و بازی کنه.

پسرخاله م دو تا بچه ی چهار و دو ساله داره که فرآیین حسابی با اونا بهش خوش میگذره. حتی دیشب هم وسط اثاث کشی بردم گذاشتمش اونجا و اصلن دنبالم گریه نکرد و گفتن که کلی باهاشون بازی کرده و کامل شام خورده و همون جا خوابید تا اینکه ساعت دوازده شب انوش رفت دنبالش.

امروزم رفتم اونجا و فرآیین حسابی بهش خوش گذشت و کلی تا شب که برگشتیم با بچه ها بازی کرد. الانم برگشتیم خونه و وسط اتاق خوابو با یک خوشخواب و چندتا پتو و ملافه  تجهیز کردیم  تا بتونیم بخوابیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.